به جانِ، سکوت

نوشته شده در ۲۴ مرداد ۱۳۹۰ با موضوع خودمانی

شب بود، قدم زنان یکی یکی کوچه ها رو با هم پشت سر می ذاشتیم. مدت ها بود که غمگین بود، هیچ نمی گفت، اما از چشم هاش می شد خوند که خیلی حرف ها توی دلش هست که نمی تونه به زبون بیاره.

سال ها بود که انقدر غمگین نمی دیدمش، نمی دونم چند سال ولی یادمه از اون دوران خیلی گذشته بود، انگار بخواد دلش رو قایم کنه سکوت کرده بود، می  گفت دلم برای سازم تنگ شده، دوست دارم غمگین ترین نوایی که شنیدم رو می تونستم باهاش بزنم، ولی دستام یاریم نمی کنه.

حسشو می فهمیدم، خودم تجربه این حس رو داشتم. وقتی دلت شدید گرفته و دست کسی افتاده زندگیت رو از هم می پاشه، به قول روباه انگار دل آدم اهلی شده و اون وقته که برای لحظه لحظه انتظار کسی رو می کشه که اهلیش کرده باشه، اما شازده کوچولوی من فاصله بسیاری با گلش داشت، برام سوال بی ربطی پیش اومد : یعنی اون هم در سیاره دیگه هست ؟!

دیدم داره با خودش زمزمه می کنه، گوش هامو تیز کردم ولی نفهمیدم….

به خونه رسیده بودم، حرف زدن باهاش فایده نداشت، حتی خداحافظی هم نکرد، آروم آروم به دورشدنش نگاه کردم، با خودم فکر می کردم این که از خجالت حرفی به من نمی زنه که سالیانه دوست هستیم، آیا تونسته این فاصله رو پاره کنه و با کسی که دوسش داره صحبت کنه ؟!

نمی دونم، یعنی اون هم قرار هست سال ها به آسمون نگاه کنه و منتظر شازده کوچولوی خودش باشه ؟!

م : تو را من زهر شیرین خوانمت، ای عشق / که نامی، بهتر از اینت ندام …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *