دلتنگی …

نوشته شده در ۱۸ فروردین ۱۳۹۰ با موضوع خودمانی

گویند غروب جمعه می رسی از کعبه

این رفتن جمعه جمعه ها پیرم کرد …

 

پ.ن.۱: روزگار خوبی نیست، می گذرد اما چونان که مارا نمی بیند و می رود. آنجور که دوست دارد، چونان سرو خرامان، و من در تنگنای پیچ و خم روزگار گم شدم، نه آنگونه که خود دیگری بیابم، آنگونه که خود هستیم را هم گم کرد و او آرام آرام می رود و من در کوچه ای تاریک و بن بست دیگر خود را نمی یابیم، هیچ کورسویی از ستاره نیست، حتی به قدر فتیله فانوسی، برای عزیزانم

و سوختم …

پ.ن.۲ : و بالای سیاهی رنگی نیست، پس در حکومت سیاهی، هیچ چیز، چیزی نیست، هیچ کس، کسی نیست و مرزی و درجه ای و ذاتی و نوعی و ارزشی و صفتی و وضعی و حق و باطل و منفی … پدید نیست که همه چیز ناپدید است و بنابراین همه یکی و آن یکی ؟ هیچ! هیچ که سیاه است یعنی در شب فقط شب هست، در چیرگی سیاهی نام، بر جهان، جهانیان واحدند و در جهان وحدت، همچون مردگان، همچنان که بر قبرستان …

دکتر علی شریعتی

م : تو کیستی که من اینگونه بی تو بی تابم / شب از وجود خیالت نمی برد خوابم

 

یک نظر در مورد“دلتنگی …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *