و این آخرین نوروز بود!

نوشته شده در ۱ آذر ۱۳۸۶ با موضوع خودمانی

آخرین برگ سفرنامه پاییز این است که زمین چرکین است.
پنج شنبه گذشته روز سختی بود. خیلی سخت. ۷ صبح تازه رسیده بودم تهران برای کلاس های پنج شنبه و جمعه که تلفن همراهم زنگ زد. صدای پشت تلفن اینو گفت : علی بابا بزرگ تموم کرد!

دیگه چیزی نفهمیدم …

الان یه هفته گذشته و حرف های بسیار. به قول ناپلئون اگه افراد به اندازه دانسته هاشون حرف می زدن دنیا چه ساکت می شد. تو این چند وقت دوست داشتم سکوت باشه شاید بتونم آروم تر بشم ولی نبود و دیدن سپردن به خاک پدر برای پسر چه سخت بود.

مرتب یاده این بیت های حکیم توس می افتادم :

اگر مرگ داد است بیداد چیست ؟
زمرگ این همه بانگ و فریاد چیست ؟

و این آخرین بهار بود…

خدا حافظ برای همیشه پدر بزرگ.

یک نظر در مورد“و این آخرین نوروز بود!

  1. میتونی ۴۰ روز رو فقط آب بخوری!

    بعضی وقتها دل آدم ها یه جوری می گیره که فقط بغض گلو می تونه اون رو نشونه بگیره! و صدای هق هق گریه شون تا عرش اعلی میره. اون موقعه آدم ها همه چی رو، رو میکنن… [لبخند][گل][بوسه]

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *