قلب شکسته می خری؟!

نوشته شده در ۲۵ مرداد ۱۳۸۶ با موضوع خودمانی

دلتنگی های آدمی را باد ترانه ای می خواند
رویاهایش را  آسمان  پر ستاره نادیده می گیرد
و هر دانه برفی به اشکی نریخته می ماند
سکوت سرشار از سخنان ناگفته است
از حرکات ناکرده، اقرار به رازهای نهان و …
زمانی که چشم می گشایی، نگاه می کنی و ناگاه دلت چون بید می لرزد.
اما سنگ ها راهت را می بندد و چوب ها …
دوام نمی آوری آخر این سنگ ها و چوب ها پاهایت را خسته می کند اما نگاهت از دور هنوز به دنبالش است.
ابرهای سیاه بر سرت سایه می افکند نگاهت دیگر نمی تواند ببیندش و باران می گیرد.
دوست داری با باران بباری اما غرورت دلت را به جای چشمانت می گیرییاند  تا نقاب چهره ات هنوز خندان باشد.
و غم نزدیکترین همراه تو می شود.
صدای کهنه فروش را می شنوی
چراغ شکسته می خریم.
در خود می شکنی. غمش را به یاد می آوری و به راستی ایمان می آوری که حقا که غمش از خودش وفادار تر است.
باز می شنوی : کفشهای پاره می خریم .
سنگ ها چوب ها پایت را خسته کرده  ولی دوری نگاهت را چه؟
در خود می شکنی  بغض گلویت را می گیرد و بی اختیار فریاد می زنی : کهنه فروش قلب شکسته می خری؟!
اما جوابی نمی شنوی.
آرزو می کنی کاش یکبار یکبار دیگر می توانستی او را ببینی و دلتنگی هایت را  بگویی شاید …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *