آمد به سرم …

نوشته شده در ۱ اسفند ۱۳۸۹ با موضوع خودمانی

آنکه می گوید دوستت می دارم،
خنیاگر غمگینیست
که آوازش را از دست داده است
ای کاش عشق را
زبان سخن بود
هزار کاکلی ی شاد
در چشمان توست
هزار قناری خاموش
در گلوی من
عشق را
ای کاش زبان سخن بود
آنکه می گوید دوستت می دارم دل اندوهگین شبیست
که مهتابش را می جوید
ای کاش عشق را
زبان سخن بود
هزار آفتاب خندان در خرام توست
هزار ستاره گریان
در تمنای من
عشق را ………………..
ای کاش…..
زبان سخن بود.

پ.ن.۱: انقلاب مصر صورت گرفت، نکته مهمی که در این انقلاب وجود داشت و شاید دور از چشم بود، نبود رهبر و شخص محور بودن آن، سخنی که قبلا هم شنیده بودیم، مردم باید راه را انتخاب کنند نه شخص را.

پ.ن.۲ : برداشت آزاد، شعار که چندی پیش از تلویزیون ملی ما پخش شد : تا هاشمی کفن نشود، این وطن وطن نشود …..

پ.ن.۳ : حالمان خوب است، ولی تو باور نکن،
با روزمرگی می رویم، اما به جایی نمی رسیم،
می خوابم، اما خستگی از تن بیرون نمی رود، و جز کابوس هر روزه و هر شبه هیچ همراهم نیست،
گرفتار شدم، در کوچه ای تاریک و بن بست، که هیچ کورسویی از ستاره نیست. حتی به قدر فتیله فانوسی …
آمد به سرم از آنچه می ترسیدم
التماس دعا در این شب عزیز از همه.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *